هوران
- سوسک..سوسک!
نگهبان در محکم باز کرد و وارد دستشویی شد.
چهره ی وحشت زده ی من دید.
انگشتم به سمت وان گرفتم.
به سمت وان رفت و سرشو خم کرد تا از پشت پرده ی ابی وان سوسک پیدا کنه.
منم سریع پریدم پشتش و هلش دادم توی وان.
بیچاره با سر رفت توی پرده و به سمت وان پرت شد.
پرده از جاش کنده شد و همراه مرد افتاد توی وان.
منم بدون معطلی از در دویدم بیرون.
وقتی رفتم بیرون، از دوطرف نگهبانایی که به سمتم میومدن دیدم.
برای همین مجبور شدم از پله ها پایین برم.
همینطور که تند تند از پله ها پایین میرفتم، پشتم نگاه می کردم. داشتن دنبالم میومدم.
نزدیک پله ی اخر بودم که پام به پام گیر کرد و نزدیک بود با مخ بخورم زمین که یهو بین زمین و هوا معلق شدم.
دستام بازوهای کسی رو محکم گرفته بودن و سرم به سینه کسی چسبیده بود.
بلافاصله سرم بالا اوردم.
تو چشمای هم خیره شدیم... یه غم عجیبی تو چشماش موج میزد.. یه غمی که انگار سال هاست اونجا خونه
کرده..
قفسه ی سینم به خاطر هیجانی که یه لحظه بهم وارد شده بود و دویدنی که کردم بالا و پایین میرفت.
تند تند نفس می کشیدم.
به خودم اومدم. سریع دستام ازش جدا کردم و نیم خیز شدم که بدوم و برم که نامرد یقه ی لباسم کشید و
همینم باعث شد که ایندفه با پشت بیوفتم .
بدجوری دردم گرفته بود و از طرف دیگه یقم داشت به گلوم فشار میاورد.
صداشو شنیدم که داد زد : شماها برین من خودم درستش می کنم!
دستامو بردم و مچ دستاشو گرفتم و محکم بهشون ضربه زدم.
دستاش یقمو ول کردن.
سریع از جام بلند شدم و روی پام وایستادم.
با موهای ژولیده و گردن قرمز شده نگاش کردم.
چاقویی که همیشه توی جیب شلوارم بود و من احمق توی پله ها یادش افتاده بودم از جیبم در اوردم.
زامنشو زدم و تیغیش بیرون اومد.
– جلو نیا!
سعی کردم محکم وایستادم و ترسی از خودم نشون ندم.
پوزخند زد و خیلی خونسرد از پله ها اومد به سمتم.
– مگه نشنیدی چی گفتم؟
ولی انگار نه انگار .
همینطور نزدیک تر میشد منم عقب عقب می رفتم.
وقتی دیدم خیلی داره نزدیک میشه بی خیال تهدید و اینکارا شدم و الفرار!
فهمیده بود که تهدیدام الکین.
یک لحظه برگشتم پشتمو ببینم که ایا دنبالم یا نه ولی دیدم با خونسردی تمام دست به سینه وایستاده و داره
منو نگاه می کنه.!! رومو که برگردوندم تازه فهمیدم که چرا اینقدر ریلکس.
دوتا از محافظای چهارشونش جلوی در ورودی وایستاده بودن. به موقع ترمز گرفتم وگرنه با کله می رفتم تو سینه
ی یارو .
دل تو دلم نبود نمی دونستم می خوام چی کار کنم .. وقتی دیدم نقشم درست از اب در نیومده ترس تموم
وجودم فرا گرفت. احساس می کردم ادرنالینم بالا رفته و بالا رفتنش به معنای به صدا در اومدن زنگ خطر بود.
– نمی خوای فرار کنی؟
صداشو از بغل گوشم شنیدم.
سریع برگشتم و بهش نگاه کردم.
پوزخندی گوشه ی لبش بود.
می دونستم که هر لحظه امکان از حال رفتنم بود برای همین کلافه شده بودم.
سرش داد زدم
- چی از جونم می خوای؟ اصلا تو کی هستی؟ ... مگه من چی کارت کردم ... بابا دست از سرم بردار لعنتی!
–نگران نباش اونم به موقش!!!
و با سرش به اون دوتا اشاره کرد.
بلافاصله از زیر بازوهام گرفتن و منو از روی زمین بلند کردن.
شروع کردم به جیغ کشیدن و پاهامو تکون می دادم.
– ولم کنـــــین!... بزارین بــــــرم!!!... چی می خواین ازم؟؟؟
نفهمیدم چجوری و کی رسیدم به اون اتاق.
منو محکم روی تخت پرت کردن. سرمو اوردم بالا و به سمتشون دویدم و سریع در بستن.
دستگیره رو فشار دادم ولی باز نشد.
دستام مشت کردم و محکم به در کوبیدم.
– چی می خواین از جونم... چی کارم دارین.. مطمئن باش وقتی از اینجا برم ازتون شکایت می کنم!!.. این در
لعنتی رو باز کنین تا نشکوندمش!!
صدای پارس سگ از بغلم اومدم. سرش داد زدم
– تو دیگه چی میگی؟؟ هــــان؟
سگ ساکت شد.
برگشتم و خواستم دوباره هوار بزنم که یهو احساس خستگی شدیدی کردم.
چشمام بدجوری سنگین شده بودن. خودم به زور به تخت رسوندم و پرت کردم روش.
چشمام کم کم سنگین شدن و تنها چیزی که یادم بود صدای سگه بود که مدام پارس می کرد...
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 111
بازدید هفته : 186
بازدید ماه : 693
بازدید کل : 49231
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1